سلام.من هفت ماهم شده.بلدم غلت بزنم.وقتی دراز کشیدم با یه کم تلاش خودم بشینم.دوست دارم همه چیز رو که میبینم بگیرم مخصوصا کاغذ و نایلون و دستمال کاغذی.دنباله یه فرصتم تا بتونم دور از چشم همه بخورمشون.مامانم داشت امروز عکسهام رواز تولد تا حالا رو میدید وباخودش می گفت چه زود گذشت و من دارم بزرگ میشم.من لاغرشدم مثل همه بچه ها که دندون در میارن ویه دوره ای لاغر میشن.البته هنوز دندونم در نیومده.راستش مامان و بابا بهم مشکوکن.یه چیزهایی معلومه وقتی لثه ام رو مبینن. بازم بگم که من نمیزارم خوب ببینن.بعضی اوقات شانسی میبینن. هر کی من رو میبینه میگه لاغر شدم مامانم هم هر دفعه ناراحت میشه.راستی همه میگن قدکشیدم.خدارو چه دیدی شاید مثل داییم قدبلند شدم.غذاهام الان شیر،سرلاک گندم و شیر بعضی اوقات یه کوچولو زرده تخم مرغ،حریره بادام و سیب زمینی آب پزه.یه سرلاک برنج و شیر رو از وقتی مامانی سرکار رفت تموم کردم و الان دارم گندمش رو میخورم.این رو بیشتر از قبلی دوست دارم.پیش خودمون بمونه مامانم هم خیلی دوست داره.این روزها مامانم سرکارمیره و خاله صفیه میاد پیشم .خیلی دو ستش دارم. کلی باهم بازی میکنیم تا مامانی بیاد.وقتی میاد میخوام سریع برم شیر بخورم .میگه اهه اهه و نشون میدم که میشناسمش.شنبه ها و پنجشنبه ها هم میرم خونه مادرجونم.هی روزگار،داشتن مامان شاغل همینه دیگه.حالا خدارو شکر فامیلام با علاقه در کنارم هستن.دیروز هم مامانم باجه عصر داشت. مامان ساعت دو اومد با بابایی رفتیم خونه عزیز. من شیر خوردم و بقیه ناهار خوردن.عمو محسن و خانمش و عمه هام هم بودن.ساعت سه ونیم بابا مامانی رو رسوند بانک .تا ساعته شش و نیم که با بابا رفتیم دنبال مامان . تو نگاه مامانم حس میکردم دوست نداره تنهام بزاره و اذیت میشه که پیشم نیست. دلم میخواست بهش خسته نباشید بگم و بگم منم چقدر دوستش دارم ولی هرکار کردم نتونستم بگم .بلد نبودم.قول میدم بزرگتر شدم باحرفام همه خستگی رو از مامان و بابا بگیرم.راستی من کی بزرگ میشم؟
|